یادت میوفته که باید ساعتی از روزو تو کلاس ریاضی با اون استاد شکم گندت سر کنی
پس لباس میپوشی و با بی میلی شالتو دور گردنت دکوری میندازی
زنگ میزنی به آژانس و به موقع سر کلاس حاضر میشی
باز هم احساس خستگی می کنی
سرتو با خط خطی کردن گرم میکنی تا بقیه بچه ها بیان
خبر میرسه یه شاگرد جدید هم به کلاس اضافه شده که از قضا پسر هم هست
حتی اون خبر هم نمی تونه سرحالت بیاره
و حتی به فکر اذیت کردن پسر هم به سرت نمیزنه
فارغ از هرچیز خبر میرسه که جفت کلاس ریاضیت ( دوستت)امروز خواب موندن !
بی تفاوتی کل وجودتو فرا میگیره و زیر لب یه" گاو" نثارش می کنی
تو تایمی که استاد جوون و شکم گندت داره درس میده سعی میکنی که به درس گوش کنی
و بی توجهی کنی زمانی که ازش سوالی میپرسی با اون لبخند ژکوندای منحصر به فردشو میزنه و جوابتو میده (من آخر نفهمیدم بقیه هم ازش سوال می پرسن با لبخند جواب میده یا نه )
و کلاس تموم میشه
خداحافظی آرومی می کنی و از کلاس بیرون میزنی
پدرت دم آموزشگاه تو ماشین منتظرته واین تورو خوشحال میکنه که دیگه مجبور نیستی منتظر پدرت شی و علفاتو هرس کنی
اونقدر تو خودتی که حتی زمین خیس شده از بارونِ زمستونی رو هم متوجه نمیشدی
تا اینکه اولین قطره صورتتو به هدف میگیره
تازه اون زمان هست که احساس میکنی چقدر آرامش داری
پ.ن:بی نهایت خسته ام
پ.ن2:خدا چشمش بازِ !
پ.ن3:خدایا میشه سرمو بزارم رو بالشت تو هم منو ببری پیش خودت ؟!